قصه جغدها و کلاغ ها از کلیله و دمنه

داستان «جغد و کلاغ» یکی از حکایت‌های کتاب کلیله و دمنه است. در این داستان،

جغدی آرزو دارد که پادشاه پرندگان شود. اما کلاغ‌ها با حیله‌گری مانع از رسیدن او به این مقام می‌شوند

قصه جغدها و کلاغ ها از کلیله و دمنه

قصه‌ای از دل جنگل: جغدها و کلاغ‌ها

در دل کوهستانی سرسبز، درختی تنومند سر بر آسمان کشیده بود. این درخت خانه‌ی پرنده‌هایی خاص بود؛ کلاغ‌هایی با پرهای سیاه و چشم‌هایی کنجکاو.

خانه‌ای میان شاخه‌ها

برگ‌های سبز درخت از دور سیاه دیده می‌شدند، زیرا کلاغ‌ها با تعداد زیادشان، برگ‌ها را پوشانده بودند. آن‌ها خانواده‌ای بزرگ بودند که در هماهنگی کامل با هم زندگی می‌کردند.

غاری تاریک در پایین درخت

کمی پایین‌تر از درخت، در غاری تاریک، جغدهایی مرموز زندگی می‌کردند. آن‌ها شب‌گرد بودند. در روز استراحت می‌کردند و شب‌ها به شکار می‌رفتند. صدای بال‌زدن شبانه‌ی آن‌ها برای کلاغ‌ها ترسناک و نگران‌کننده بود.


ترس کلاغ‌ها از جغدها

کلاغ‌ها همیشه با اضطراب به تاریکی شب نگاه می‌کردند. آن‌ها می‌ترسیدند جغدها روزی به لانه‌شان حمله کنند.

شب آرام اما خطرناک

در یکی از شب‌ها که آسمان بسیار صاف بود و ماه با تمام زیبایی‌اش می‌درخشید، کلاغ‌ها مثل همیشه در خواب بودند. فقط یک کلاغ جوان به نام قرغه، نگهبانی می‌داد. او بر روی شاخه‌ای نشسته و به صدای جیرجیرک‌ها گوش می‌داد.

لکه‌ای مشکوک در آسمان

قرغه همانطور که به آسمان نگاه می‌کرد، لکه‌ای سیاه را دید که در آسمان حرکت می‌کرد. با خود گفت:
«مگر می‌شود در چنین آسمان صاف و بدون ابری، یک تکه ابر سیاه پیدا شود؟»


جغدها حمله می‌کنند!

اما آن لکه‌ی سیاه، ابر نبود! گروهی از جغدها بودند که در سکوت شب، به سمت درخت کلاغ‌ها پرواز می‌کردند.

وحشت قرغه

قرغه با دیدن آن منظره، وحشت‌زده شد. قلبش تند می‌زد. باور نمی‌کرد که این اتفاق بالاخره رخ داده باشد. او فریاد زد:

«بیدار شوید! جغدها حمله کرده‌اند!»


قصه جغدها و کلاغ ها از کلیله و دمنه

جنگی در دل شب

صدای فریاد قرغه، خواب کلاغ‌ها را پاره کرد. آن‌ها با ترس و وحشت از خواب پریدند.

نبردی نابرابر

جغدها با چنگال‌های تیز و چشمانی که در تاریکی می‌دیدند، برتری داشتند. کلاغ‌ها، با وجود تعداد زیادشان، در تاریکی شب نمی‌توانستند به‌خوبی جغدها را ببینند و همین باعث شد چند کلاغ آسیب ببینند.


نقشه‌ای برای نجات

بعد از حمله، کلاغ‌ها به شور نشستند. همه نگران بودند و نمی‌دانستند چطور می‌توانند در برابر جغدها از خود دفاع کنند.

قرغه، کلاغ جوان و باهوش

قرغه که حالا مورد احترام همه بود، پیشنهادی داد:

«ما باید در طول روز حمله کنیم، وقتی آن‌ها در غارشان خواب هستند. جغدها در روز نمی‌توانند خوب ببینند، همان‌طور که ما در شب نمی‌بینیم.»


حمله‌ای به موقع و هوشمندانه

کلاغ‌ها روز بعد، در حالی که آفتاب می‌تابید، به سوی غار جغدها رفتند. با استفاده از چوب، خار و صدا، آرامش جغدها را برهم زدند.

پیروزی کلاغ‌ها

جغدها غافلگیر شدند و نتوانستند واکنشی مناسب نشان دهند. آن‌ها مجبور به فرار شدند و به مکان دیگری کوچ کردند. کلاغ‌ها با شادی به خانه بازگشتند.


درس اخلاقی از داستان جغدها و کلاغ‌ها

این داستان از کلیله و دمنه، تنها یک افسانه‌ی کودکانه نیست؛ بلکه پیامی عمیق دارد:

آشنایی با نقطه‌ضعف دشمن

جغدها در شب قوی بودند و کلاغ‌ها در روز. شناختن زمان مناسب برای اقدام، باعث شد کلاغ‌ها پیروز شوند.

اتحاد و شجاعت

اگرچه کلاغ‌ها ترسیده بودند، اما با شجاعت و همفکری، توانستند خطر را پشت سر بگذارند.


نتیجه‌گیری: هوش، شجاعت و زمان مناسب

کلاغ‌ها یاد گرفتند که همیشه باید مراقب باشند، ولی هوش و تدبیر در کنار شجاعت، بهترین سلاح در برابر دشمن است.

این داستان، یکی از ده‌ها حکایت آموزنده‌ی کلیله و دمنه است که از دیرباز تا امروز، کودکان و حتی بزرگترها را با خرد و اخلاق آشنا کرده است.

نظر بازدید بازدید کنندگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قصه جغدها و کلاغ ها از کلیله و دمنه
قصه جغدها و کلاغ ها از کلیله و دمنه
متن آهنگ
روزی بود و روزگاری در دل کوهی روی درختی تنومند کلاغها لانه داشتند. وقتی که از دور نگاه میکردی برگهای درخت سیاه به نظر میرسیدند. زیرا کلاغها سبزی برگها را پوشانده بودند. پایینتر از درخت در غاری تاریک جغتها زندگی میکردند. آنها روزها در غار میماندند و شبها پرواز میکردند و به شکار میرفتند. شکار جغت سبب ترس کلاغها شده بود. آنها هر شب منتظر بودند که جغتها با آنها حمله کند. سرانجام یک شب این اتفاق افتاد. آنشب آسمان آنقدر ساخ بود که میشد پسی و بونندیهای ماه را دید. کلاغها در خواب بودند. نگهبانی جوان قرغه در خیال رویاه روی شاخهی نشسته بود و به آواز جیرجیرکها گوش میداد. همانطور که به آسمان نگاه میکرد لکهی عبر سیاه را دید که در حال حرکت بود. تعجب کرد. مگر میشود در آن آسمان صاف و مطابی عبری سیاه و بزرگ پیدا بشبد؟ لکهی عبر همیطور حرکت میکرد و جلو میامد. در یک لحظه تر سراپای کلاغ را گرفت. آنچه را میدید باور نمیکرد. آن لکهی سیاه تک عبر نبود. جغتها بودن که پرواز کنن به سوی آنها میامدن.
امتیاز بازدید کنندگان

نظر شما درباره پست؟

کلیک کن

Average rating 1 / 5. شمارش آرا: 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.